خداحافظ و دوباره همان تصویر.
سیاه و سفید
بی رنگه بی رنگ
او دور می شود وباهر قدمش رشته ای از ریسمان امیدم پاره می شود.
یکی پس از دیگری
می ایستد
برمی گردد
وبا گفتن خداحافظ تبر به هست ونیستم می زند.
به یاد آوردنش تازیانه ای می شود بر روی لبانم
چنان می کوبد که توان سخن را ز من می گیرد.
چشمانم زبان می گشاید تابافریاد بی صدای اشک صدایش کند.
صدایت می زنم ؛؛؛چرا نمی شنوی؟؟
duman