آنروز هنوز هم درخاطرم هست
تو را دیدم اما بی من
مشغول بخود بودی و فارغ ازمن
دیدمت و دیدنم دیده ام را جاری ساخت
در آن اتاقی تنگ و تاریک
که چهار دیوارش سرما را به حصارش کشیده بود
باز می گریستم
یک آن آینه را دیدم
بر خاستم
جلویش ایستادم
تا به چشمانم بنگرم
که مبادا به دروغ پر آب گشته باشند
تا چشمانم را دیدم
کودکی را دیدم که آبنبات چوبیش که همه چیزش است را از دستش گرفته اند
duman