چهار دیواری که اتاق را به حصار کشیده اند دیشب باهم سخن می گفتند که چرا سکوت بر من جاریست و این گونه بی عبور گشته ام.
دیوار هم فهمیده است که وقتی کنج اتاق می نشینم و به او خیره می شوم به چه می اندیشم.
آری به چگونگی آشناییمان که فیلم گونه از روبروی چشمانم عبور می کند و سکوت و سکونی سنگین بر تمام لحظه هایم حاکم می شود و مرا از جسمم دور وبه خودم نزدیکتر می کند.
تمام خاطراتی که ازشب بیداری هایمان، حرفایمان، خنده هایمان، گریه های خالصانه و تک تک لحظه ها بریاد مانده، محرک امواج خروشانی می گردد که هر لحظه کشتی شناور در سینه ام را به تلاطم می کشد ویک آن هست و نیستم را در درون غرق می سازد و فقط تک جمله ات در آخرین شب، تخته پاره ای می شود که تن در هم شکسته مرا به روی امواج شناور می سازد.
ولی نمی دانم چرا به ساحل نمی رساندم.
duman