غم دوری چنان کرده که حتی گریه های بی امانم گریه میخواهد
ن شب دارم نه خواب در چشمم
نمی دانم که این غم از دل تنگم چه می خواهد
شب و روزم یکی گشته
قد سروم دوتا گشته
بیا بنگر خدای من
بگو آخر که این بغض از گلوی من چه می خواهد
فغان و زاریم هر دم به دور دست تو پیچید
مزن زخمه به ساز دل مگر این بی نوا از تو چه می خواهد
duman
روزها از پس هم می گذرند
و دلم شکوه گر است
که چرا بی تو
و تو می خندی
به همه غصه و دلواپسی و زخم تنم
ای خدا پر ز غمم
که فلک چید دوتا بال و پرم
و زمین گیر شدم
در نهان خانه ی دل سوختم و آب شدم دم نزدم
که مبادا
خنده از صورت تو محو شود
duman
2:15 بامداد