بیست و شش سال پیش در چنین روزی بود که غربونه ترین زندگی آغاز شد.
آری غربت من چه غریبونه در اتاقی آشنا پا به دنیای غریبی گذاشتم.
امروز این غربت را همه تبریک گفتند
الا یک نفر
آری غربتم برایش اهمیتی نداشت.
duman
در بلندترین نقطه ی کوهی ایستاده ام
و به دور دستها می نگرم
در آن دور دستها سو سوی چراغی را می بینم
به گمانم نور چراغ اتاق توست
تو در آنجا نشسته ای
به هر چیز می اندیشی جز من
و این بزرگترین رنج است